دلکم

دلک مامان, شیطونکم. داری انقدر سریع بزرگ میشی که مامانی زمان و گم کرده.

انگار همین دیروز بود که از ترس تکون نخوردنت چهار ساعت سر گردون این دکتر و اون دکتر بودیم تا فقط بشنویم از یکیشون که شما سالمی.

حالا دنبال یه دقیقه آروم موندنت میگردم تا نفس تازه کنم.

کاش میشد یه کمی فقط یه کمی از زمان با تو بودن بیشتر استفاده کنم بیشتر کنارت باشم و با خنده های قشنگت قند تو دلم آب بشه.

چند روزیه غصم شده این که با این سرعتی که شما تو بزرگ شدن داری چه جوری کنار بیام .چه جوری لحظه لحظه ی با تو بودن و قاب بگیرم و هر روز بهشون سر بزنم که یادم نره این پسرکی که الان داره با باباش گل یا پوچ بازی میکنه یه روزی قد یه توت فرنگی بود و من برای همون توت فرنگی قصه میگفتم.

حالا مجال کتاب دست گرفتن بهم نمیدی و سریع ازم میگیریش و دیگه چی به سر کتاب میاد بماند.

هم از زود بزرگ شدنت میترسم هم منتظرشم.

میترسم از اینکه زمان خیلی زود بگذره و از کارای که باید میکردم و وقت نشد فقط برام حسرت بمونه.

اما منتظرم اون روزایی بیان که برای اولین بار بایستی.راه بری.بدوی.حرف بزنی و من برای هر کدومش بهت افتخار کنم.


تاریخ : 20 تیر 1392 - 07:44 | توسط : مامان کیان | بازدید : 913 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی